تو به گوهر ورای دو جهانی


چکنم قدر خود نمی دانی

با زنان نیک هم نبردی تو


با چنین زور مرد مردی تو

چه کمست ای بزرگ زاده ترا


در گشاده ست و خوان نهاده ترا

گر تو خود را در این سرای غرور


از سر جهل و بخل داری دور

پنج نوبت زنی چو عقل و چو جان


بر سر هفت چرخ و چار ارکان

ور قبای فنا بیندازی


به قبیلهٔ بقای حق تازی

بر سه جانت بکن به شبگیری


دو سلام و چهار تکبیری

آخشیجان و گنبد دوار


مردگانند زندگانی خوار

چه کنی در جهان بیم آرش


زانکه بی پرسش است بیمارش

برگذر کین سرای پر وحلست


نردبان پایه عمر و بام اجلست

هرکه بر متن این سرای رسید


باز دستش به دیدگان بکشید